نوجوانی دورهایست که آدم میتواند در رویاهایش زندگی کند. اگر زندگی آدم چنگی به دل نزند؛ اگر سیاه باشد و حتی فاجعه بار؛ باز میتواند به رویا پناه ببرد و در جهانی موازی با جهان واقعی غوطهور شود. و برای هر کسی به گونهای است. برای من زندگی در کتاب بود. غرق بر بال تخیل، همراه با قهرمان داستانها، همچون ماجراجویی جسور به هر جا میرفتم و با هر کتاب زندگی تازهای را تجربه میکردم. لازم نبود تلاش کنم تا دنیای بیرونم را عوض کنم، این دنیای بیرون بود که کاملاً حقیقتش را از دست داده بود. هر چه بود لای صفحات کتاب بود...
اما... اما آدم که بزرگ میشود، میبیند که نه میتواند واقعیت را تغییر دهد و نه رویا بسازد. ذهن انسان فاسد میشود. حقیقت، ذهن را تخریب میکند. و برای همین است که کم کم پیری از راه میرسید. کسی نیست که سوار بر کشتی رویا به سراغمان بیاید و با ماجراهایش همراهمان سازد. و این زمان است که حقیر میشویم. واقعیتی که جایی برای تخیل و ماجراجویی و زندگی ایدئال ذهنی باقی نگذاشته است ما را در حقارت متعفن خویش فرو میبرد و آن زمان است که کم کم در باتلاق زندگی فرو میرویم، تا روزی با مرگ در تهش غرق شویم...
در این میان کسانی پیدا میشوند که بنویسند و همچنان رویا بسازند. آنان نویسندهها هستند. کسی که مینویسد همیشه کودک میماند. برای خودش رویا میسازد و به دیگران نیز هدیه میدهد.
من دلم میخواهد کودک بمانم و رویا بسازم، اما کم کم دارم پیر میشوم...